تاریخ بشر تاریخ زیستی است که بامرگ قرین بوده.این مرگ گاه فردی بوده(مثل اتفاقی که براثر ان یک فرد میمیرد ازسکته تاخودکشی) وگاه جمعی(مثل بیماریهای واگیردار وبلایای طبیعی تا خودکشی مثل سپوکه وهاراگیری درفرهنگ ژاپنی).گاه اگاهانه ومختارگونه (مثل شهادت یابه مرگی)وگاه نااگاهانه وغیرارادی.
به گزارش گلستان ما، با تمام آنچه درباب مرگ شنیده و دیده ایم هنوز این پدیدار برای ما مجهول است و اضطراب آور و برای بسیاری دهشتناک و به تعبیر بسیار زیبای مولای متقیان "مرگ رازی است که جز با ورود به آن ساحتش برما گشوده نمی شود".
حکیم بزرگ آلمانی نیز مرگ را امکان تام دازاین میداند.
این پدیدار همواره برای بشر پرسش برانگیز و معما گونه بوده و در اسطوره ها و قصص دینی مواجه های بسیاری را روایت کرده آنچنان که به باور دینداران درادیان الهی پیامبرانی چون حضرت خضر نبی، حضرت عیسی مسیح(ع)، حضرت الیاس و ادریس در قید حیات اند و منجی آخرالزمان نیز در قید حیات. همچنین اسطوره آب حیات، اسکندر را به ایران کشاند تا شاید پس از کشف چشمه حیات و نوشیدن از آن نامیرا شود.
حکیم بزرگ ایرانی و احیاگر زبان فارسی این مواجه را زیبا سروده
اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگندهای ترا خامشی به که تو بندهای
برین کار یزدان ترا راز نیست اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری سرانجام نیکی بر خود بری....
بله! چه بدانیم و چه ندانیم (که همه میدانند) چه بخواهیم و چه نخواهیم! همه می میرند!
این هراس از مرگ یا حس جاودانگی اصحاب علم را به دنبال اکسیر زندگی و تضمین حیات بیشتر برای بشر کشانده.
اما واقعیت این است که مرگ نیمه دیگر زندگی است. اگر وجود را چونان سکه ای تصور کنیم یک روی ان مرگ است و روی دیگر آن زندگی.
مرگ عین زندگی است چرا که به باور ما با مرگ انسان ساحتش تغییر می کند ولی حرکت وجودی او ادامه دارد.
ما به دنیا می آییم و بزرگ می شویم و زندگی می کنیم و به هر طریق هر انسانی برحسب تقدیر تاریخی خود می میرد. یکی در حالت جنین، یکی نوزادی، یکی جوانی و نهایتا پیری.
برخی مرگ را به مانند نیستی می دانند. اپیکور گفته بود تا ما هستیم مرگ نیست و وقتی او هست ما نیستیم. این نیستی
بیانگر عدمی است که اگر آدمی را فرا گیرد دیگر از او نشانی نخواهد ماند در حالی که درادب عرفانی برخی چون مولانا انسان را انقدر بزرگ می بینند که می تواند مرگ را تجربه کند به عبارتی جام مرگ را بنوشد. چنان که سقراط و یا شهید به استقبال مرگ می رود. مرگ تنها مرحله ای است:
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آبست و او جویای آب میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد کو ز بیم جان ز جانان میرمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم عذر آن را که ازو بگریختم
اما همه نیک می دانیم که همه سقراط و مولوی و شهید نیستند که این گونه به آسانی مرگ را پذیرا شوند و مرگ در آنها مستحیل شود.
با این وجود کماکان این پرسش وجود دارد که مرگ چیست؟! ما با مرگ چه نسبتی داریم؟ ایا باید از مرگ ترسید؟ و این که چگونه خواهیم مرد!؟
مرگ برای آن که اصیل زیسته نه تنها نیستی نیست بل که عین هستی است. برای انسان اصیل مرگ اندیشی نوعی تذکر به "بودن _در_عالم" هست، که او باید متذکر این معنی باشد که هر لحظه ممکن است بمیرد لذا باید اصیل باشد. مرگ تنها مختص انسان است چرا که اوست که تاریخ دارد. حیوانات نمی مرند بلکه تمام می شوند.
این گونه زیستن ادمی را قرین مرگ می کند و مرگ اندیش و انسان مرگ اندیش بر هراس روانی از مرگ تا حدود زیادی چیره می شود اگر چه اضطراب وجودی حاصل از مواجه با مرگ و این که احتمالا چگونه می میریم!؟" رانمی توان انکار کرد.
درست مثل فیلم مسیر سبز. مرگ جزوی از پازل نمایشنامه وجود است. بدون مرگ ما معنی را ازدست می دهیم. انسان میراست. لذا برای حیات بهتر در انتظار و جستجوی مرگ حرکت می کند.
این سیاهه را با ابیاتی از حافظ خاتمه می دهیم.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
به قلم حسین پایین محلی
انتهای پیام/
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد