دستت را به من بده.. جای ماندن نیست
به زحمت زنان کاروان را آمادهی رفتن کرد:
- حاجیه خانومها، اینجا محل ماندن نیست، دعایی کردیم و استجابت ازوست… بلند شوید، برویم به محل آزمونی دیگر… درسته آزمونی دیگر در راه است.
پیرزنی که عصا بردست داشت، گفت: خانم بهداشت!! (اصطلاحی که برخی زنان وطایف معینه را قیاس میکردند با مسئول بهداشت روستا و محل خود) تازه آمدهایم بگذار کمی بیاساییم.. نفس تازه کنیم بعد میرویم..
- اجه که جان… قبل از غروب اینجا را باید ترک کنیم این قانونشه. نماز مغرب را باید در مشعرالحرام بخوانیم.
پیرزن تکانی به خود داد و خانم معینه دستش را گرفت و به اتوبوسی هدایت کرد که مدتی بود همه منتظر آمدنش بودند. یکی که طاقتش تنگ شده بود، داد زد:
- اجکه جان، بجنب ما رو کاشتی در این بیابان همه رفتند و ما به خاطر تو ماندهایم…
معینه خانم، از پشت عینک خود به اون مرد که ته اتوبوس نشسته بود و غرولند میکرد؛ نگاهی مدیرانه انداخت و گفت: اینجا همه مسئول گفتار و کردار خویش هستیم. حتی این کنایهات ممکنه دم (جریمه شرعی زمان مناسک حج) داشته باشه برادر… سکوت کن و با پیرزن ما کاری نداشته باش.
مشعر الحرام و شب سرد بیابان
حاجیه خانمها، خسته و کوفته، داخل اتوبوسی که تخت گاز به سمتی نامعلوم میرفت اینور و آنور تکان میخوردند. برخی زنان از این سرعت مرگ آور اتوبوسها میترسیدند…
- گلنه جه جان!!! نترس ان شاالله الانه که به سلامت میرسیم مشعر… آن وقت تا صبح وقت داریم استراحت کنیم و نماز و نیایش.
حاجیه خانم های همراهش گاهی به کمکش میآمد و میگفت:
- درسته همه مون خستهایم اما یادتوان باشه که این قسمت شب را زیر آسمان بیسقف خدا میباید سپری کنیم… راه دیگری ندارد اجرتان با خدا…
معینه کاروان میدانست که چنین شب سردی طاق تحمل خیلیها را خواهد برید. چرا که بدون امکان استفاده از لحاف و تشک و متکا نمیتوانند سر بر بالین بگذارند، تا صبح بیدار خواب میبودند… وقتی که در یک گوشهی صحرای تاریک که با چراغهایی در هر طرف، روشنایی اندکی میانداخت استقرار یافتند؛ معینه فرصت را مناسب دید و شروع کرد به تعریف داستانهایی از تاریخ و حوادث صدراسلام در این مکان… در عوض حاجیه خانمها اصرار داشتند حالا که تا صبح وقت فراوان بود برای صحبتها و سفرهی دل بازکردنها، معینه خانوم از خودش بگوید که چگونه راه های دشوار را طی کرد و به اینجا رسید و شد اولین فرماندار ترکمن!!!! او هم به شوخی و جدی گفت:
- هر چیزی البته پشتکار میخواهد ولی مهمتر از همه خواست خداست… در کودکی آرزو داشتم یک پلیس خوب و یا یک رئیس شهر باشم تا عدالت را برپا کنم… گمانم فقط خواست خدا بود که خوابم تعبیر شود. الان هم راضیام به رضای خدا، به پست دل نبستهام اگر قرار شد امروز پست خود را ترک کنم با طیب خاطر تحویل خواهم داد. (او از اندرون پر خود چیزی نگفت از…)
اشکی بر گونه…
… یک لحظه قدم بر روی تپهای برداشت تا از جمعیت جدا شود و به تنهایی خلوت کند. او در خلوت خود به یاد فرزندان قد و نیم قدش افتاد و اشک از گوشهی چشمش بر گونهاش غلطید و زمزمه کرد:
-خدایا!! نمیدانم دوباره این دو پارهی تنم را خواهم دید یا نه؟ بر سرنوشتشان نگرانم… آن دو عزیزتر از جانم را به تو میسپارم… همچنین مادر و خواهران و برادر و شوهرم و بستگان دیگرم را… دلم واسه همه شون تنگ شده، خدایا در مسئولیت خطیر اداریام تو پشتیبان من بودی… کمکم کن با آبرو و کارنامهای خوب از این آزمایش بیرون بیایم… خدایا میدانی که…
در این حال یکباره دستی از پشت سرش، او را به خود آورد و فوراً اشک خود را پاک کرد. حاجیه خانم هم اتاقیاش بود میگفت:
- خانومی چی شده دمق گشتهای کسی ناراحتت کرده؟!!
- نه عزیزم هر چه باشه همه مادریم و عواطف مادری گاهی بهم هجوم میآورد ولی قول بده به کسی نگویی. نباید از من ضعفی دیده بشه.
با لبخندی او را تایید کرد و گفت:
- البته خانم معینه… یا بهتره بگم خانم فرماندار. اصلا میگم مادر احساساتی…
اینطوری هر دو خنده کنان به صف بانوان پیوستند.
وقتی که نفس ها به شماره افتاد… او را یاد کن
آن روز در منا، خیلیها نمیدانستند که چه بر سرشان دارد میآید. اما به خوبی میدانستند که اگر نیم ساعت دیگر این هجوم و فشردگی آدمها ادامه مییافت از رمق میافتادند. زندگی در شرایط سخت حاجیها را مستأصل کرده بود، و اکنون بدجوری گرفتار فشردگی یکدیگر شده بودند. با آمدن موج سوم از چادرهای سیاه پوستان افریقایی که آدمهای تنومندی بودند؛ رعب و وحشت بیشتر از قبل شد. تنیدگی آدمها و نفسهای آنان زیر آفتاب سوزان ۵۰ درجه آن روز؛ خود چون آتشی وجودشان را میسوزاند. بر لبهای تشنه کام آنان این کلمه بود:
-خدایا… آب… آب… آب…
شرطه های عربستان در چند متری این تنیدگی مرگ را نظاره میکردند و کاری انجام نمیدادند… چه تماشاگران بیاحساسی بودند…
فریادهای کمک و طلب آب به جایی نمیرسید. وقتی که اولین گروه ازدحام، روی هم تلنبار شدند، نفس همدیگر را گرفتند و سر آخر همه با هم، بر زمین افتادند. محشر کبرایی شده بود. این مسیر، نه راه پیش داشت و نه راه پس…هر کی تلاش میکرد عربی حرف بزند تا مگر شرطه ها رحمی کرده نجاتش دهند.
خانم فرماندار و تعدادی از زنان ترکمن در این دالان بیرحم گرفتار شده بودند… هیچ فریادرسی نداشتند. کسی را نمییافتند تا از دستشان بگیرد و از سیلابی که همه را با خود میبرد به کنار کشند و به حاشیهی امنی ببرد. یک نیجریهای قد بلند با زبان بیزبانی به بالگردی که بالای سر آنان میچرخید و تنها نظارهگر مرگشان بود فریاد می زد:
- نامردا به ما آب برسانید و یا اینکه ما را با بالگرد خود از این مهلکه نجات دهید…
اون بالا داخل بالگرد صدای او را نشنیدند و یا اینکه قرار نبود بشنوند… خلبان آمار زندههایی را به مقامات بالا گزارش میکرد که تا ساعاتی دیگر باید جزو جسدها شمارش میشدند… (ادامه دارد…)
انتهای پیام/
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد