1394-09-26 14:23
3221
0
24520

حنابندانی که مادر برای فرزند شهیدش برپا کرد + تصاویر

جنازه علی‌اصغر برای آخرین شب وارد خانه شد، رخت‌خواب دامادی برایش پهن کرد، حنابندان گرفت و فردا صبح هم او را به غسال‌خانه برد.

به گزارش گلستان ما، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین (ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک می‌کنند که در آنجا همه قلم‌ها، جز قلم عشق از کار می‌افتد، شهیدان معلمانی هستند که توانسته‌اند با ایثار و حماسه‌آفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عمل‌شان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفته‌مان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردست‌ها هستند، اما یاد و نام‌شان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلب‌مان جاویدان می‌ماند.

در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد.

احمد مهردادی پدر شهید علی اصغر (فرزاد) می‌گوید: علی‌اصغر کوچک‌ترین پسرم بود که موقع شهادت ۱۵ سال داشت، یک روز به من گفت: «پدر اجازه بده بروم جبهه.» من مخالفتی با حضور پسرانم در جبهه ها نداشتم اما به او گفتم: «تو با این سن کمی که داری نمی‌توانی برای جبهه مفید باشی، صبر کن کمی که بزرگ‌تر شدی آن‌وقت برو.» گفت: «نه! شاید از نظر شما رفتن من به جبهه فایده‌ای نداشته باشد اما شاید بتوانم یک لیوان آب دست رزمنده‌ها بدم، این کار را که دیگر می‌توانم انجام دهم، بگذار بروم.»

گفتم: «باشد حالا که اصرار می‌کنی من حرفی ندارم، اگر مادرت اجازه داد، برو خدا پشت و پناهت.» پسر بزرگم از زمان آغاز جنگ حضور مستمری در جبهه‌ها داشت و از روزی که علی‌اصغر پایش را در یک کفش کرد که من هم باید بروم جبهه، این دو برادر مدت کوتاهی را با هم گذراندند.

یک روز علی‌اصغر زنگ زد که می‌خواهم فردا بیایم مرخصی، همسرم به‌دلیل هم‌نامی علی‌اصغر با پدرش، علاقه زیادی به این پسرش داشت، همین که شنید او فردا می‌خواهد بیاید مرخصی، دست به کار شد و منزل را برای ورود پسر کوچکش تمیز کرد.

علی‌اصغر می‌دانست همسرم سواد خواندن و نوشتن ندارد، برای همین، هنگامی که به رسم آن‌روزهای جبهه‌ها، قبل از آغاز عملیات وصیت‌نامه‌اش را می‌نوشت، متن وصیت‌نامه را روی نوار کاست پیاده کرد تا به‌خوبی بتواند وصیتش را به گوش همسرم برساند.

وسایل مرخصی‌اش آماده شد، ماشین کمین چپ کرد، بی‌سیم‌چی دستش شکست، او چون بی‌سیم‌چی بود، برگشت و به همراه گروه کمین عازم منطقه مورد نظر شد، کمین زدند اما موقع برگشت گرفتار کمین دشمن شدند و از آن گروه کمین، علی‌اصغر گرفتار عراقی‌ها شد.

باوجود شکنجه های فراوانی که از دشمنان دید، حاضر به افشای اطلاعات کشف‌شده توسط گروه کمین نشد و به همین دلیل به ناجوانمردانه‌ترین شکل ممکن به شهادت رسید.

همسرم منتظر علی‌اصغر بود و خانه هم برای پای گذاشتن او لحظه‌شماری می‌کرد، حوالی ظهر بود که از سپاه بهشهر تماس گرفتند و خواستند هرچه سریع‌تر خودمان را به آنجا برسانیم، پسر بزرگم که در مرخصی به‌سر می‌برد، به سپاه بهشهر رفت، آنجا به او گفتند یک جنازه شهید منتقل شده و در سردخانه است، ببینید اگر متعلق به شما نیست، به مراجع بالاتر اطلاع دهیم تا برای شناسایی هویت این شهید اقدامات بعدی را انجام دهند.

جنازه بر اثر شکنجه‌های زیاد قابل شناسایی نبود اما پسر بزرگم، برادرش را شناخت و با دادن نشانی‌های بیشتر آنها را قانع کرد که هویت این شهید بر خلاف آنچه که به همراه جنازه ارسال شده، علی‌اصغر مهردادی و اعزامی از بهشهر است.

پسرم که به منزل آمد، همسرم روی سکوی خانه نشسته بود، پسرم همین که چشمش به مادرش افتاد، گفت: «مادر اگر منتظر علی‌اصغر هستی او آمده و الان در سردخانه سپاه بهشهر است.»

همسرم خودش را به سپاه رساند و پس از آن که از شهادت پسرش مطمئن شد، به منزل حضرت آیت‌الله جباری امام جمعه رفت و از ایشان خواست اجازه دهند برای آخرین‌بار در منزل میزبان پسرمان باشیم، ایشان هم موافقت کردند و جنازه علی‌اصغر برای آخرین شب وارد خانه شد، رخت‌خواب دامادی برایش پهن کرد، حنابندان گرفت و فردا صبح هم او را به غسال‌خانه برد.

گفته بودند چون در جنگ تن به تن شهید نشده است، باید با کفن به خاک سپرده شود، همسرم که آرزویی جز خوشبختی فرزندانش در دنیا و آخرت نداشت، دست به کار شد و پسرش را که برایش آرزوهای بزرگی تدارک دیده بود، غسل داد و کفن کرد و با دستان خودش به خاک سپرد.

پسرم همیشه به مادرش می گفت: «مادر من خواب دیده‌ام هر زمان که به شهادت می‌رسم شما لباس‌های سفید و روشن به تن دارید، نمی‌خواهم اگر روزی به توفیق شهادت رسیدم، عزادار من باشید.»

همسرم با پیروی از این وصیت پسرم، روز شهادتش لباس سفید پوشید تا علاوه بر عمل کردن به این وصیت، نشان دهد خانواده‌های شهدا از این که فرزندان‌شان جان‌شان را برای سربلندی کشور و میهن فدا کرده‌اند، نادم و پشیمان نیستند و خریدن بهشت توسط جگرگوشه‌های‌شان را با هیچ متاعی در دنیا عوض نمی‌کنند.

یک روز سوار پشت یک وانت از کنار مزار شهدای بهشهر رد می‌شدم، طبق عادت دیرینه‌ام برای شادی ارواح شهدا فاتحه خواندم و از ته دلم برای شادی روح پسرم دعا کردم، همین که خواندن فاتحه‌ام تمام شد، وارد عالم رویا شدم، احساس کردم پسرم با لباسی زیبا روبه‌رویم نشسته است، دهانم قفل شده بود، دلم می‌خواست فریاد بزنم و به همسرم که جلوی این ماشین وانت نشسته بود، بگویم و خبر بدهم اما نتوانستم.

پیش از این بارها علی‌اصغر را دیده بودم اما این‌بار دیدنش برایم خیلی دلچسب‌تر و رویایی‌تر بود، به همین دلیل پس از آن که رسیدیم خانه تمام ماجرا را برای همسرم تعریف کردم اما پس از آن دیگر شهیدم را در خواب ندیدم و گمان می‌کنم تعریف کردن آن ماجرا دلیل اصلی خواب ندیدنش بود.

هیچ وقت خودم را به‌دلیل بازگو کردن آن ماجرا نبخشیدم چرا که باید برای دیدن دوباره پسرم در انتظار فرا رسیدن روز قیامت باشم./ فارس

انتهای پیام/

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.