نوبتی برادران مشغول کشیدن طناب میشدند….گاه وقتی هم پشگل گوسفند گیرمیآوردیم ودود میدادیم که ازشرپشه ها چند دقیقه درامون باشیم.
آفتاب هم سوزان وبیرحم میتابید.روزها نمیشد به آب داخل تانکرکوچک دست زد.آخه جوش میومد و دستشویی رفتن درطی روزبااین وضع آب مصیبت بود و فقط شبها میشد ازآب استفاده کرد.
یه شب سرشب بیرون ازسنگر، ماست اهدایی مردم رو داخل طشت بزرگی که واسه لباس شستن ازش استفاده میکردیم ریختیم و آب ونمک.
اونشب خوشبختانه بعدازچندروزیخ هم داشتیم تهیه آبدوغ خیار، طشت پرازآب و بچه هادورطشت! وهرکدوم یه جوری کمک میکردند تا آبدوغ خیار بایخ آماده بشه.له له میزدیم تازودتردرست بشه.
فضاروتصورکنید درشب مهتابی پشت خاکریز پدافندی.حدودشش نفرنشستیم دورتادورطشت آبدوغ خیار…که ناگهان عراقیاذمنورذزدند و پشت سرش صدای سوت خمپاره صدوبیست….
بچه ها همانجا ولو شدندروی زمین…سوت خمپاره نزدیکترشد و چشمانمون بسته….هرچه انتظارکشیدیم ازانفجارش خبری نشد!!!…سرهاروکه ازخاک برداشتیم..چی میدیدیم!!؟؟؟…گلوله خمپاره درست افتاده بودتوی طشت دوغ ما…وعمل نکرده بود!
چندلحظه ای همه بهم وبعد به گلوله آبدوغی شده زل زدیم…کسی جرات نمیکرد به گلوله دست بزنه، یکی ازبچه های تخریب آهسته گلوله رابرداشت وبردش و مامراسم آبدوغ خوردن روادامه دادیم.
خاطره از غلامرضا سالم رزمنده و راوی هشت سال دفاع مقدس
انتهای پیام/
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد