محل مصرفش در نزدیکی کارخانهای در بستر خیابانی است که سالانه ۱۷ میلیون مسافر از آن عبور میکنند سهم امثال سیامک از تمامی زیباییهایی که این مسافران از گلستان میبیند رودخانهای مملو از فاضلاب با مقداری مواد مخدر است که باعث میشود در تخیلات و آروزها روزهایش را سپری کند.
به گزارش گلستان ما-داود خاندوزی؛ نفسها را میشمارم قدمهایم کوتاهتر میشود و روشنایی رخت بر میکند از ستونهای شبهای سرد زمستان من، فاصله برای رسیدن به جدایی کمتر و کمتر میشود، فکر میکنم رویاست میگذرم از تاریکی روزگار و بهامید آیندهای روشن پا به چرخه زندگی میگذارم که یک روز در بالای آن هستم و روز دیگر در قهر آن.
اینجا روایتهای ما بود و نبود نمیخواهد زندگی تنها صدای جرینگ جرینگش به گوش میرسد اما بهایش در سودهای بانکی ما هدر میرود کمر من هم در زندگی برای این سودهای بانکی شکست.
میگویند تضاد طبقاتی در جامعه است، اما من اعتقاد دارم که این تضاد آسمان خراشیست، اقتصاد غیر دولتی و تولید که فهم سیاست ندارد همیشه محکوم به گور خوابی و اعتیاد میشود و اقتصاد دولتی ناسالم که با رشوه به قدرت رسیده در پنتهاس آن قرار دارد.
افکار در مترو لحظهها میگذرد و من بر میگردم دیگر نگاهی را نمیبینم، صدای را نمیشنوم، آری رویای زندگی من که تا دیروز همسرم بود به واسطه فقر و نداری من به دنبال رویاهایش رفت و من در بهشت رویاهایم با آتش اعتیاد سوختم.
اینها حرفهایی یک معتاد مفنگی است، که ماشینی را در بست گرفته و به یکی از روستاهای اطراف شهر میرود، این همان مردی است که تا دیروز تولیدکننده این کشور به شمار میرفت و امروز معتاد متجاهر جامعه ما لقب گرفته است، مردی که تا دیروز برای رویایش زندگی میکرد امروز در آرزوهای رویا غرق شد.
دختر رویاها یا کابوس زندگی
رویا؛ دختری که من را با اسب آرزوهایش میدید، مایه زندگیش را در ظرف حرفهای مردم ریخته بود، آن طور زندگی میکرد که مردم تحسینش کنند، گاهی از نان شب هم میگذشت ولی پولش را برای یک مانتویی که مورد علاقهاش و یا لوازم آرایشی میداد، حرفی هم میزدم میگفت «تو که پول نداشتی بیخود کردی آمدی خواستگاریم»، در حالی که غیرت مردانگی اجازه نمیداد که گلایهای داشته باشم اما این غیرت در برابر صورتی بزک کرده و زنی ساپورت پوش که در خیابان با من همراه بود فرو کش میکرد.
آخر نفهمیدم این دختر رویای من بود یا کابوس زندگی، فاصله میان سعادت و بدبختی یک مرد گاهی فهم درست از غیرت است، من انسانیت که بزرگترین ثروت بود را ارزان به رویایی فروختم که امروز کابوس زندگیم شد واژه «دوستت دارم » و «عاشقت هستم» نان شب برایش نمیشد و دختری که غرورش باعث شده بود که برای رسیدن به خانه پوشالی عشقش حتی دست به خودکشی بزند با این واژهها دیگر شیدایی نمیکرد و این امر باعث شد که داراییهایم را به نامش بزنم تا ارادت قلبی خودم را به رویایم ثابت کنم.
اما نمیدانستم که با این کار عزت نفسم را از دست میدهد و حرمتم پایمال میشود، همیشه آرزو داشتم فرزندان زیادی داشته باشم اما این موضوع همواره به دلایل مختلف از جمله بهانههای مالی به تعویق میافتاد و اگر فرزندی در زندگی من بود شاید با لبخندش فضای تاریک روزهای مشترک من و رویا روشن میشد و محبت و سادگی کودکانه فصل جدیدی را برای من به ارمغان میآورد.
میزان دوست داشتنم با خرید وسایل خانه و تجملات سنجیده میشد و گاهی هم به خاطر چشم و هم چشمیهای خاله زنکی، وسایلی در منزل خریداری میشد که حتی یکبار هم کاربردی برای زندگی مشترکمان نداشت و این موضوع و تجملگرایی باعث شد که به سمت تسهیلات بانکی بروم و بریز و به پاشهای بیحساب و کتاب در زندگی داشته باشم بیآنکه فکر فردا را کنم.
زمان زیادی طول نکشید که بدهیهای من سر به فلک کشید و مفلسی و درماندگی سراغم را گرفت آنقدر گرم مسائل و مشکلات مالی شده بودم که دیگر همسرداری را فراموش کردم و وقتی از خواب روزمرگی کاری بیدار شدم حقیقتی را متوجه شدم که کمر هر مردی را میشکست، و اگر امروز میبینی قوز شدم به خاطره این شکست است نه مواد مخدر.
مثل شاه و گدا مواد مخدر جایم را در زندگی عوض کرد
گرچه زخمها و پنجههای نامردی روزگار بر دستان سیامک باقی مانده ولی هنوز سینهاش از خنجری که تصور میکرد پای غریبهای به زندگی همسرش باز شده میسوزد، در حالی که بغض راه حرفهایش را سد کرده، آرام با چشمهایی گریان میگوید« مردانگیم در مصرف مواد مخدر سوخت، حتی اراده دفاع از حق شرعیم را ندارم».
سیامک میخواهد به راهش ادامه دهم اما برایش مبلغی در نظر گرفتم تا دردهایش را بشنوم با آنکه میدانستم شاید این پول هم تا لحظاتی دیگر دود شود، مردی حدوداً ۴۵ ساله، قد بلند و خمیده و خمار به گفته خودش حرف زدن با من سختتر از درد خماری برایش بود، گاهی حرفهاییش مرا میترساند چرا که اگر حرفهایش حقیقت تلخ را آشکار میکرد و نشان میداد عدهای در این شهر زیر سایهای زیبایی در جهنم تجملات شهری میسوزند بیآنکه کسی متولیشان باشد.
او میگوید در هفته قبل سه بار از سطلهای زباله فروشگاهها غذایش را تأمین میکند، گدایی هم نمیکند چرا که دیگر مردم به یک معتاد مفنگی پولی نمیدهند گاهی هم افرادی دلشان میسوزد و غذا برایش میخرند بارها وسوسه شده که سرقتی را انجام دهد و اگر دستش به مال بیصاحبی رسیده از این کار دریغ هم نکرده است.
سیامک میگوید وقتی نعش هستم تصور خودکشی به سراغم میآید سه بار تصمیم گرفتم خودم را در زیر ماشین بیندازم اما ارادهای در انجامش نداشته است.
محل مصرفش در نزدیکی کارخانهای در بستر خیابانی است که سالانه ۱۷ میلیون مسافر از آن عبور میکنند سهم امثال سیامک از تمامی زیباییهایی که این مسافران از گلستان میبیند رودخانهای مملو از فاضلاب با مقداری مواد مخدر است که باعث میشود در تخیلات و آروزها روزهایش را سپری کند.
میگوید وقتی میکشم دردهایم را فراموش میکنم و وقتی اثر نعشگی از بین میرود انگار که دو چشم بینا را از دست داده باشم بتزده میشوم، ترک و خیانت همسر به گفته خودش امروز او را به مسیری کشانده کهامیدی به برگشتش ندارد، و ترک مواد مخدر را تنها با مرگ تصور میکند.
او میگوید نخستین بار با کشیدن سیگار در سن ۲۹ سالگی و بعد از ازدواج راهش به اعتیاد باز شد، زمانی که همه داشتههای زندگیم را از دست رفته دیدم، شروع به کشیدن سیگار کردم و این کشیدن سیگار هر روز اضافه شد و سکوت مرگ بار حیثیت باعث شد گذران زمان را حس نکنم، وی میگوید خودم باورم نمیشود امروز معتاد هستم، انگار مثل فیلم شاه و گدا جایم را در زندگی عوض کردند از عزت به نکبت رسیدم.
سیامک بغض شکست، دیگر تمایلی به حرف زدن نداشت حتی پول بیشتری که برایش در نظر گرفتم قرار نکرد و در حالی که با دست بر سر خود میزد مسیر اعتیاد را ادامه داد این زندگی عادی یک معتاد مفنگی است که از کنار ما میگذرد.
شاید بارها از وجود سیامکهای انکار ناپذیر جامعه واهمه داشتیم که نکند قصد سرقت و مزاحمت داشته باشد، حتی میترسیم که با دیدن چنین فرد معتادی دوست و آشنا نظرشان در مورد محلهای که در آن زندگی میکنیم تغییر کند و خدایی نیاورد که روزی این افراد گرفتار شده در منجلاب اعتیاد عضوی از خانواده ما باشند.
فکری برای ریشه درختان خشکیده از اعتیاد نکردیم
از این رو است که میخواهیم نیروی انتظامی کت بسته آنها را بگیرد و به زندان بیندازد بیآنکه به ریشههای این درختهای خشکیده فکر کنیم و سهم تقصیری از ماجرای این مرد و زنانی برداریم چرا که زمانی میتوانستیم دستشان را به گرمی بگیریم دریغ کردیم.پ
از این رو است که میگویند گلستان از نظر شیوع مواد مخدر دومین استان کشور است و مدت اینکه یکی از افراد خانواده متوجه وجود فرد معتادی در جامعه شود نزدیک به پنج سال است ولی با خود فکر نکردیم که شاید بیش از این سال هم سیامکها نمیخواهند بفهمند که اعتیاد گریبانشان را گرفته است.
نیروی انتظامی هم هر چقدر این معتادان متجاهر را جمعآوری کند و میزان کمپهای اعتیاد هم چند ده برابر شود باز هم این سد مقابله با اعتیاد نشتی خواهد داشت و باید هارتلندهای جامعه یعنی خانوادهها را بسازیم تا اعتیاد روسیاهی را برای ما به ارمغان نیاورد.
آمارها هم میگوید که ۵۵ درصد طلاقهای کشور و ۳۵ درصد شرارتها و ۶۵ کودکآزاریها و همسرآزاریها با مواد مخدر مرتبط است و در کنار آن ۴۰ درصد زندانیان و ۲۰ درصد از قاتلان جامعه ما با مواد مخدر سرو کار دارند و اگر تجزیه تحلیل درستی از این آمار و برنامهریزی درستی برای خانوادهها داشتیم شاید این لکههای سیاه جامعه ما از آسیبهای اجتماعی کم رنگ میشد.
بهامید آن روزی که سرسبزی و نشاط جای سیاهی را در زندگیهای زخم خورده از اعتیاد بگیرد.
انتهای پیام/
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد