متفکران مکتب انتقادی از تبدیل فرهنگ به صنعت یاد کردند که دیگر اثر هنر خلق نمیشود بلکه تولید میشود و به تغییر ذائقههای اجتماعی میپردازد.
به گزارش گلستان ما، حسین پایینمحلی در یادداشتی نوشت: در جهانی زندگی میکنیم که به تعبیر آنتونیو گرامشی منتقد ایتالیایی سرمایهداری غربی جهانی شده و خود را به ارزش تبدیل کرده. وضعیت تاریخی که امپریالیسم سیطره تامی بر سپهر جهانی انداخته در اندیشه گرامشی «هژمونی» نام گرفته. متفکران مکتب انتقادی نیز از تبدیل فرهنگ به صنعت یاد کردند که دیگر اثر هنر خلق نمیشود بلکه تولید میشود و به شکل گستردهای در قالب کالا به تغییر ذائقههای اجتماعی میپردازد.
ذائقههایی که به تعبیر شهید آوینی در کتاب تمدن و توسعه غربی ابتدا با مهندسی اجتماعی توسط رسانهها در آنها احساس نیاز ایجاد میشود و سپس با تولید کالا سبک زندگی جدید را برای آنها رقم میزند. زندگی که در آن مصرف و تکثر جای عقلانیت و وحدت را میگیرد و انسانها در چنین جامعهای غرائز خود و نیازهای بیولوژیک را میبینند و جان کلام به قول پیر بوردیو من مصرف میکنم پس هستم!
لیبرالیزم فرهنگی در آخرین مرحله تاریخی خود جامعه را به شکل اتمیسم در میآورد و انسانها در خود بنیاد و فهم غریزی از حیات تنزل داده و از این راه زمینه را به تعبیر هربرت مارکوزه برای بیداری تاریخی جوامع میبندد و افراد در غل و زنجیرهای نامریی انانیت و علاقه مازلویی که توسط نظام توتالیتاریسم ایجاد شده اسیرند.
فضای رسانهای و فرهنگی و گاه اندیشهای چنان این پیشفرضها را پذیرفته و به عنوان ارزش نهادینه کرده که شهید آوینی مخالفت با آن را مخالفت با مشهورات یاد میکند.
و به راستی که تفکر حقیقی در روزگار غلبه نیستانگاری و استیلای تفکر تکنیک چقدر ارزشمند و در عین حال صعب است.
راقم این سطور بیشتر درحوزه ادبیات (شعر و گاه رمان) و فلسفه و عرفان علاقهمند است و گاه از سر اضطرار تاریخی یا پیشنهاد دوستان به تفرج صنع به خوانش آثار دیگر میپردازد اما سعی کرده از مشهورات فاصله بگیرد و اگر به اثر فرهنگی (اعم از کتاب یا فیلم) مراجعه کرده به دور از این مشهورات باشد.
اما به هر تقدیر ما نیز در این تاریخ فرهنگی هستیم ونسبت به تولید ونشر آثار فرهنگی اعم از فیلم تاکتاب بینسبت نیستیم. لذا باتوجه به علاقه مندی به مولوی وعرفان و وجه تسمیه موضوع نامبرده در کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک که توسط ارسلان فصیحی و نشر ققنوس چاپ شده مراجعه کرد.
اما حساس دو گانهای در خوانش این کتاب هنگام خواندن و سپس پس از آن به راقم این سطور دست داد لذا تصمیم گرفت پس از چند روز مجددا نگاهی به آن انداخته و یادداشتی پیرامون آن در حد وسع بنویسد وبه خوانندگان تقدیم کند.
امیدوار است این وجیزه در فهم فضای فرهنگی و نقد این ساحت فرادستی که در فرهنگ جهانی و ما ایجاد شده نقشی هرچند کوچک داشته باشد.
عنوان کتاب زیبا وجذاب است آنهم برای مردمی که ساحت تاریخی خود را با کلمه و معنا گذارندهاند.طرح جلد نیز زیباست. نام نویسنده چند سالی است که به واسطه این کتاب در ایران شهره شده(مثل پائولو کوئیلو).
موضوع عشق مولانا و شمس است که باعث دگرگونی در یک انسان هم عصر ما میشود و مسیر زندگی او را تغییرمیدهد. به عبارتی شاهد حرکت دو داستان در هم هستیم. یکی قرن هفتم و یکی در دهه خودمان. شخصیتهای این داستان عبارتند از اللا،عزیز،خانواده اللا شامل دختر و دو دوقولو و شوهرش دیوید و عمهاش و عزیز و در داستان دیگر مولوی و شمس و خانواده مولوی و برخی نزدیکان مولوی و شمس.
کتاب از حیث تکنیک و فرم قابل ستایش است. نویسنده موضوع مولوی را که در موازات داستان اللا آورده باعث جذب مخاطب شده. بر این مسئله میتوان به راویان مختلف نیز اشاره کرد. کتاب سرشار از جملات قصار، دیالوگهای زیبا تعابیر ادبی و اصطلاحات زیبا و تصویر سازیهای قابل تامل، آیات و روایات، استناد به آثار شمس و مولوی و هست. تقریبا در هرصفحه از کتاب میتوانید یک یا دو مورد پیدا کنید که در اینجا به چند نمونه اشاره میشود.
_فقط دنبال حق میگردم،سفر من ،سفر یافتن پروردگار است
_گوهر روحش سوراخ شده بود.
-در این مجلس کسی هست که حاضر باشد در قلب اورا بگشاید؟!
_در این حکایت نقش من به کرم ابریشم میماند، مولوی ابریشم است.گره در گره بافته خواهد شد. وقتش که برسد، برای بقای ابریشم باید کرم ابریشم بمیرد
هر کلامی باهر گوشی سازگار نیست.
اما راستش را اگر بخواهید این بهترین کتاب یا تنهاترین کتابی نبود که از حیث ادبی و عرفان بخواهیم آن را الگو معرفی کنیم. در اثنای خوانش کتاب ودر فصول مختلف وبر صفحات گوناگون کتاب بامداد اسم کتابهای دیگری رانیز که پیشتر خوانده بودم یادداشت کرده و آنها نیز مجددا از ذهنم گذرانده بودم که اصلا قابل مقایسه بااین کتاب نبودند: مقالات شمس،الهی نامه حسن زاده املی،شماس خراسانی،لطفا گوسفند نباشید، جملات قصار مولا در کتاب نهج البلاعه، غررالکلم، یک لیوان شطح داغ احمد عزیزی، و حتی کتاب آخرین ایستگاه: شطح! از خودم که سه سال نگارشش طول کشید!
این اولین برشی است که میتوان برکالبد نقد این کتاب کشید!یعنی عبور از فرم و تکنیک و ورود به محتوا. نویسنده تلاش دارد جهان بینی عرفانی را در چهل و خوردی اصل تبیین وترویج کند که در لابلای فصول و بخشها و در اثنای دیالوگها در بین شخصیتها ذکر میکند.
بعضا باز هم با او در تاویل یکی نیست و یا فهم ما از جملات او با مبانی خودمان در تقابل است. جریانات ۴گانه معرفتی در جهان اسلام شامل عقل.عشق.صدرا وسهرودری بودند که نویسنده تنها درلفظ عشق مشترک است. کافیست در نت سرچی کنیم تا ببینیم نویسنده به فمنیست بودن شهره است و کتاب هم سفارشی بوده. چنین اثر فرهنگی چطور به راحتی مجوز چاپ گرفته و اینقدر در فضای رسانهای ترویج میشود؟
با چه معیاری این کتاب برای ترجمه انتخاب شده؟ ایا این مسیر باعث تغییر ذائقه اجتماعی نمیشود؟! این کتاب چه چیز را ارزش و ضد ارزش میداند و چرا؟ ظاهرا نسبی گرایی اخلاقی و نهی شریعت مداران هسته اصلی کتاب است که به نوعی اباحهگری و نرمالیزاسیون فرهنگی میپردازد.
مسلمانان مسلمانان مسلمانی زسر گیرید/ که کفر ازشرم یار من مسلمان وار میآید
شخصیتها مجهول اند. عرفان مولانا کجاست؟! اصلا این مولوی و شمس آیا مولوی و شمس ما هستند و یا مدل ترکیهای؟! خروجی کتاب چیست؟ چطور میشود با عرفان به این نقطه رسید که اللا رسیده؟ عزیز چگونه شمسی است که اللا رابه بازگشت به زندگی دعوت نمیکند!؟ نه تنها شخصیتها بلکه فهم ما ازعرفان نیز با نویسنده یکی نیست:
دلانزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد/ به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
دراین بازار عطاران مرو هرسو چوبیکاران/به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
این کتاب درست مثل برخی فیلمها ورمانهای غربی ضد قهرمان است.اگر در قلعه حیوانات انقلابی گری نفی میشود ونتیجه انقلاب راترمیدور میدانند دراینجا نیز شریعت نفی وعرفانی(کاذب) بی مبنا و فردی وسکولار وضد حقیقت اساس گرفته میشود.درست نوعی وارونگی معنا!این کتاب تصویر غلط از زن خانه دار ارائه میدهد ونقش کدبانوی رابه کلفت ویا برده تقلیل داده!
در کتاب قیدار رضا امیرخانی سید گلپا به قیدار میگوید:اول گنده نامی،بعد گنده نامی،ونهایتا گمنامی.اما دراینجا نه اللا ونه عزیز هیچکدام نبودند.نه انگورشان راشراب کردند ونه شرابش راسرکه !!!عزیز در تصور غلط خود راشمس دید واللا نیز مولانا!
آن مگس بر برگ کاه و بول خر/همچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام/مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من/مرد کشتیبان و اهل و رایزن
بر سر دریا همی راند او عمد/مینمودش آن قدر بیرون ز حد
بود بیحد آن چمین نسبت بدو/آن نظر که بیند آن را راست کو
عالمش چندان بود کش بینشست/چشم چندین بحر همچندینشست
صاحب تاویل باطل چون مگس/وهم او بول خر و تصویر خس
گر مگس تاویل بگذارد برای/آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگس نبود کش این عبرت بود/روح او نه در خور صورت بود
این کتاب ما را به کمونیسم جنسی و نوعی انارشیک میکشاند.جالب اینجاست تلاش دارد داستانهایی از مقالات شمس ومثنوی برای ما بگوید و نتیجه دلخواه را از ان بگیرد.
مولوی در مثنوی در داستان طوطی و بازگان به صراحت جواب این افراد را میدهد. افرادی که در کلام مولانا "گرچه دزدان خصم روز روشن اند"
باید تامل کرد که سفسطه و سوفسطاییان باسقراط نیامدند که باسقراط هم بروند و این قماش در طول تاریخ همیشه بوده اند تا رهزن مردم واصحاب معرفت شوند.این یادداشت را با ابیاتی به مولانا درمثنوی خاتمه میدهیم ودر آخر یاداور میشود از ذکر مطالب تکراری در نقد کتاب حذر شد تا دچار تکرار مکررات نشویم.یاحق
بود بقالی و وی را طوطیی/ خوشنوایی سبز و گویا طوطیی
بر دکان بودی نگهبان دکان/ نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بدی/ در نوای طوطیان حاذق بدی
خواجه روزی سوی خانه رفته بود/ بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربهای برجست ناگه بر دکان/ بهر موشی طوطیک از بیم جان
جست از سوی دکان سویی گریخت/ شیشههای روغن گل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجهاش/ بر دکان بنشست فارغ خواجهوش
دید پر روغن دکان و جامه چرب/ بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد/ مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش بر میکند و میگفت ای دریغ/ کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان/ که زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیهها میداد هر درویش را/ تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار/ بر دکان بنشسته بد نومیدوار
مینمود آن مرغ را هر گون نهفت/ تا که باشد اندر آید او بگفت
جولقیی سر برهنه میگذشت/ با سر بی مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان/ بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی/ تو مگر از شیشه روغن ریختی
از قیاسش خنده آمد خلق را/ کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر/ گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد/ کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
همسری با انبیا برداشتند/ اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته اینک ما بشر ایشان بشر/ ما و ایشان بستهٔ خوابیم و خور
این ندانستند ایشان از عمی/ هست فرقی درمیان بیمنتهی
هر دو گون زنبور خوردند از محل/ لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب/ زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آبخور/ این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین/ فرقشان هفتاد ساله راه بین
این خورد گردد پلیدی زو جدا/ آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد/ وآن خورد زاید همه نور احد
این زمین پاک و آن شورهست و بد/ این فرشتهٔ پاک و آن دیوست و دد
هر دو صورت گر به هم ماند رواست/ آب تلخ و آب شیرین را صفاست
جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب/ او شناسد آب خوش از شوره آب
سحر را با معجزه کرده قیاس/ هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را/ برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف/ زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
لعنة الله این عمل را در قفا/ رحمة الله آن عمل را در وفا
کافران اندر مری بوزینه طبع/ آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم میکند بوزینه هم/ آن کند کز مرد بیند دم بدم
او گمان برده که من کردم چو او/ فرق را کی داند آن استیزهرو
این کند از امر و او بهر ستیز/ بر سر استیزهرویان خاک ریز
آن منافق با موافق در نماز/ از پی استیزه آید نه نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات/ با منافق مؤمنان در برد و مات
مؤمنان را برد باشد عاقبت / بر منافق مات اندر آخرت
انتهای پیام
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد