1404-02-17 08:19
183
0
93977
طنز سیاسی؛

از اداره تا خانه مادرزن؛ ماجرای قطع برق و یک گزارش سرنوشت‌ساز

داود خاندوزی و فعال‌رسانه‌ای گلستان در مطلبی طنز به ماجرای قطعی ۴ ساعته برق و ارائه بیلان کاری مدیران پرداخت.

به گزارش خبرنگار سرویس سیاسی پایگاه خبری تحلیلی «گلستان ما»؛ بسم‌الله الرحمن الرحیم... (البته با کمی تاخیر!)

امروز صبح طبق معمول با صدای ناهنجار آلارم موبایل از خواب پریدم. یه خمیازه جانانه کشیدم و با خودم گفتم: بازم یه روز دیگه، یه سقف دیگه، یه عالمه کارِ دیگه... ولی غافل از اینکه امروز قرار بود رسماً یه وضع دیگه باشه!

رسیدم اداره و هنوز استکان چای رو نذاشته بودم لبم، یهو دیدم همه جا تاریک شد. اولش فکر کردم دارم توهم می‌زنم. آخه کی فکرشو می‌کرد وسط این همه تکنولوژی، یهو برق بره؟! ولی خب، رفت دیگه! انگار یکی دکمه خاموشیِ زندگی رو زده بود.

رئیس، هراسان اومد بیرون و گفت: آقای فلانی! «این گزارش جلسه با یکی از مقامات کشوری رو تا قبل از ظهر می‌خوام». هر جوری شده برسونش!

منم که کلا آدم حرف‌گوش‌کنی، گفتم: چشم قربان! (البته تو دلم گفتم: چشم... چشم‌تون روشن!)

خلاصه وسایلمو جمع کردم و با هزار امید و آرزو رفتم خونه. در رو باز کردم و با یه صحنه آشنا روبرو شدم: برق رفته بود! یعنی رسماً شانس در خونه‌ ما رو زده بود و گفته بود: اومدم یه سلامی عرض کنم!

چند لحظه به زمین و زمان فحش دادم (البته تو دلم!) و بعد به این نتیجه رسیدم که تنها راه نجات، پناه بردن به دامن مادر زنِ گرام است.
یه زنگ زدم و با کلی قربون صدقه، ازشون اجازه گرفتم که برم اونجا کارمو انجام بدم.

رسیدم اونجا و تا اومدم لبخند پیروزمندانه‌ای تحویل خودم بدم، دیدم همسایه‌ها دارن با قیافه‌های حق به جانب میان بیرون. حدس بزنید چی شده بود؟ بله درست حدس زدید! اونجا هم برق رفته بود!

دیگه رسماً داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که یه نفر داره منو دست می‌ندازه. ولی چاره‌ای نبود. باید کارمو تموم می‌کردم.
گوشیمو درآوردم و شروع کردم به تِتِرینگ. بدبخت گوشیم انقدر جون کَند که آخرش گفت: آقا من دیگه شارژ ندارم! خداحافظ!

تو اون وضعیت بحرانی، یه لحظه چشمم افتاد به پسر کوچولوم که با چشمان معصومش داشت نگام می‌کرد. دلم یه جوری شد. آخه قرار بود امروز با هم فوتبال بازی کنیم. ولی خب، مدیران ارشد استان از فوتبال بازی کردن من مهم‌تر بودن دیگه! (اینا رو فقط تو دلم می‌گفتم، وگرنه زنم پوستمو می‌کَند!)

خلاصه تا خودِ صبح، با هزار بدبختی گزارش رو تموم کردم، قیافه‌م شبیه زامبی‌ها شده بود. ولی خب، مهم این بود که کارم رو تحویل داده بودم.

صبح روز بعد، رئیس با یه لبخند ملیح اومد پیشم و گفت: آقای فلانی! کارت عالی بود. مدیران ارشد استان خیلی خوششون اومد.

منم یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و گفتم: خواهش می‌کنم قربان! این وظیفه ماست. (البته تو دلم گفتم: وظیفه تو اینه که یه فکری به حال این برق‌های قطع شده بکنی!)

و این بود ماجرای یه روزِ پرماجرا از زندگی یه کارمند بدبخت امیدوارم هیچ‌وقت تو همچین موقعیتی قرار نگیرید. چون واقعاً  یه وضعی میشه!

انتهای خبر/

 

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.