1394-10-03 15:06
2942
0
24932
گفتگو با یک خبرنگار پیشکسوت:

عشق به روستا خبرنگارم کرد/ انقلابمان را باید حفظ کنیم

آرام روی صندلی چرخ‌داری نشسته بود و دسته روی هیئت ابوالفضلی را تماشا می‌کرد؛ نماد ۸۶ سال خدمت روستای بالاجاده، ضمن مرور خاطراتش، از تجربه خبرنگاری در جوانی برایمان گفت.

به گزارش گلستان ما، اولین بار آنجا بود که دیدمش و حتی تصورش را هم نمی‌کردم این پیرمرد ۸۶ ساله به‌ظاهر فرتوت، بیانی شیوا و روحی سرشار از طراوت داشته باشد. بالای تخت بلندی نشسته بود و به‌محض ورودمان با سلام و احوالپرسی گرمی از ما استقبال کرد. شنیده بودم خبرنگار روزنامه کیهان در منطقه کردکوی بود. کلام و بیان گویایش این شنیده‌ها را تأیید می‌کرد.

حاج مصیب لاکتراش فرزند رمضان علی متولد سال ۱۳۰۸ همچون اکثر روستاییان در خانواده‌ای کشاورز متولد شد. خانواده‌ای کم‌جمعیت که تنها یک پسر و یک دختر داشت.

مکتب‌خانه اولین حضور اجتماعی کودکی حاج مصیب بود و هفت سالگی‌اش را هم در دبستان رادکان بالا جاده به مدیریت آقای نوروزی آغاز کرد. روزگاری که جرقه‌ای برای روشن شدن چراغ دانایی و شوق علم‌آموزی حاج مصیب بود.

با سواد چهارکلاسه اش امرار معاش می کرد

آن دوران به دلیل نبود ماشین‌آلات کشاورزی بازده زمین‌ها ناچیز بود و مردم در فقری نسبی به سر می‌بردند؛ خانواده لاکتراش هم از این قاعده مستثنا نبودند. او درحالی‌که از همان نوجوانی کمک‌حال پدر بود، به لطف سواد چهار کلاسه‌اش در مغازه‌های مردم میرزایی می‌کرد و البته امرارمعاش.

چهار کلاس خواند اما به قول حاج مصیب اگر کسی اهل علم و دنبال دانستن بود با درس‌هایی چون جغرافیا، تاریخ و ادبیات (کلیله‌ودمنه، بوستان و گلستان و …) و علم الاشیاء خیلی چیزها گیرش می‌آمد.

بی‌راه هم نمی‌گفت چون او با همان چهار کلاس سوادش، زبان و سواد خیلی‌ها می‌شد درگرفتن حق‌وحقوق، در نوشتن عریضه و حساب‌وکتاب. آن‌هایی که با آموختن عطشی بیشتر نصیبشان می‌شود هیچ محفل و مجلس و کلاسی را از دست نمی‌دهند و حاج مصیب این‌گونه بود.

آن زمان مردم توکل و ایمانی بهتر به خدا داشتند و برای ازدواج، وجنات و کمالات را می‌سنجیدند؛ حتی با باریکه‌ای از رزق کشاورزی یا میرزا بنویسیِ مغازه‌های مردم به این تکلیف الهی اهتمام می‌ورزیدند. از سال ۱۳۲۵ می‌گفت و از خواستگاری‌اش: «نه پدر داشت و نه مادر اما بااین‌وجود دختری شایسته بود و من با فرشته هم عوضش نمی‌کردم.»

آن زمان مردم توکل و ایمانی بهتر به خدا داشتند و برای ازدواج، وجنات و کمالات را می‌سنجیدند؛ حتی با باریکه‌ای از رزق کشاورزی یا میرزا بنویسیِ مغازه‌های مردم به این تکلیف الهی اهتمام می‌ورزیدند.

وقتش رسیده بود که روانه خدمت سربازی شود. در آن عهد که کمتر کسی نوشتن می‌دانست قطعاً جوانی باقابلیت‌های مصیب جایش در دفتر ستاد بود و رتق‌وفتق امور اداری. به تعبیر خودش در گل باغ فرصت‌های آموختن قرار گرفت و دورانی طلایی را سپری کرد.

تا خبرنگاری و حضور فعال او در روزنامه کیهان، هنوز چند سالی مانده بود. در این میان مغازه پارچه‌فروشی‌ای بازکرده و در کارهای کشاورزی کمک‌حال پدر بود. پدری که با تمام بی‌سوادی‌اش ذهنی جمع و ضرب را انجام می‌داد و مصیب میراث دار بیان شیوا و استعداد بالای اوست که در سال ۱۳۴۸ رحمت ایزد را در آغوش کشید.

در میان صحبت‌ها، پسر و عروس حاج مصیب هم وارد می‌شوند و صمیمی‌تر از یک دوست با او شوخی می‌کنند. او هم با جواب‌هایی شیرین مصاحبه ما را برای دقایقی به خندوانه تبدیل می‌کرد.

روحیهٔ شاد و طبع شوخش را مدیون مادر باذوق و خوش‌صحبتش بود که در سال ۱۳۵۲ از نعمتش محروم شد. زیاد صحبتش گرفتیم، گلویش خشک بود. رعشه دستانش آن‌قدر زیاد بود که لیوان آب را هم با کمک عروسش می‌نوشد.

به‌عنوان اولین سؤال پرسیدم مصیب یعنی چه و او با همان شجاعت برگرفته از انسان‌های دانا گفت: نمی‌دانم.

بی دلیل قلم فرسایی نمی کردم

وقتی از او درباره خبرنگار شدن، مشکلات خبرنگاری و تهدیدهای خبرنگاری در آن زمان پرسیدم، گفت: من آدم محتاطی بودم و بی‌دلیل قلم‌فرسایی نمی‌کردم. اگر هم چیزی می‌نوشتم که سروصدا به پا می‌کرد، چون حقیقت روشنی بود نمی‌توانستند کاری کنند. آقای صحرایی، سرپرست روزنامه کیهان در مازندران با مقصود کبیری دوست بود و به بالا جاده رفت‌وآمد داشت؛ دنبال آدم مناسبی برای خبرنگاری منطقه کردکوی می‌گشت که مقصود کبیری من را به او پیشنهاد کرد و من هم که عاشق نوشتن و آموختن بودم و دنبال فرصتی می‌گشتم که به محل خودم خدمت کنم، قبول کردم.

عشق به توسعه و آبادانی روستا باعث شد تا خبرنگار شود

می‌گوید که هیچ درآمدی از خبرنگاری نداشته و حتی آن‌قدر کم دریافت می‌کرده که به‌عنوان شغل هم آن را حساب نمی‌کرد. عشق به این کار، خدمت به مردم، توسعه و آبادانی روستا باعث شد تا خبرنگار شود. تأکید می‌کند که هیچ‌وقت هم از سوادش سوءاستفاده نکرده و از روی قصد و غرض شخصی دست‌به‌قلم نشده است.

از او درباره رمز موفقیتش پرسیدم و در پاسخی قاطع و البته قابل پیش‌بینی گفت: علاقه و عشق. این دو که باشد پشتکار هم می‌آید، آدم مشکلات را هم تحمل می‌کند و هیچ‌چیزی جلودارش نیست.

یکی از نکات جالب حاج مصیب شعرهایی بود که وسط گفتگو برایمان می‌خواند. قبلاً از اطرافیانش شنیده بودیم اهل شعر و مشاعره است، فرصت را مناسب شمردیم تا دراین‌باره هم بپرسیم. می گوید که حتی از یک‌تکه کاغذ روی زمین هم نمی‌گذشت. شعرهای زیادی حفظ بود اما دو سال اخیر به خاطر بیماری‌اش خیلی چیزها یادم نمی‌آید. البته اکثر شعرهایی که بلد بود را یکی از دخترهایش یادداشت کرده است. الآن هم هر وقت یادش بیاید از عروسش می‌خواهم تا با دخترش تماس بگیرد و شعرها را برایش بخواند و او بنویسد.

می گوید: قدیم‌ها رسم بود در عروسی‌ها مشاعره می‌کردیم. عروسی عموی عروسم بود که دو گروه شدیم برای مشاعره. من رفتم گروه ضعیف‌تر. یکی از افراد گروه مقابل که حرفه‌ای‌تر بودند اهل متلک بود. به من گفت با الف شروع کن و هم گفتم «ای که با خود کج و با من کج و با خلق خدا کج/ آخر قدمی راست بنه‌ای همه‌جا کج». تا این را خواندم همه کف زدند و خوشحال شدند، بنده خدا کمی ناراحت شد و گفت اینچه حرفی بود که به من زدی؟ گفتم در مثل که مناقشه نیست از باب مشاعره بود. دیگر هم نتوانست مشاعره کند.

دل آدمی در هر مسیری که گام نهد تا به کمال و نقطه انتهایی‌اش نرسد دست‌بردار نخواهد بود. خوشا به حال حاج مصیب‌ها که دل درگرو یار بستند و به جستار دانایی و محبت یگانه خالق پرداختند. تأسیس و یا به‌نوعی احیاء هیئت ابوالفضلی با همراهانی دیگر نشانی از اندرونی‌های حاج مصیب است. بیراه نیست که گفته‌اند از کوزه برون تراود که در اوست. راستی و صداقت و توانایی‌اش سبب شد که مسئولیت اولین سال تأسیس شرکت تعاونی بالاجاده را به او بسپارند.

حاج مصیب آن دوران را روزگار تلخ خود می‌داند و در مورد آن زمان بیشتر توضیح می‌دهد: اولین سالی بود که شرکت تعاونی تأسیس شد و مسئولیتش را به من سپردند. آن سال دردسر زیادی کشیدیم. مردم وضع خوبی نداشتند و برای گرفتن اجناس کوپنی اختلاف به وجود می‌آمد. صف بستن‌ها و شلوغی‌ها و …. همان موقع ها فردی به من گفت تو ۶۰ کیلو روغن دزدیدی، به متلک گفتم خاک بر سر! ۶۰ کیلو نبود که، ۱۲۰ کیلو بود. از هر حلب روغن دو درصد سود سهم ما بود. وقتی با کمک پسرهام حلب‌های روغن را در پلاستیک‌ها یا ظرف‌های یک کیلویی و دو کیلویی و … تقسیم می‌کردیم بالطبع مقدار کمی روغن در اطراف حلب می‌چسبید که نمی‌شد آن‌ها را جمع کرد الا با حرارت و مایع کردن. ما مجبور بودیم آن‌ها را منزل ببریم و با اجاق‌گاز و … حرارت بدیم و از همان مقدار (که کمتر از دو درصد بود) به‌عنوان سود و سهم خود استفاده کنیم.

در نوشتن حقیقت ملاحظه می کردم که در خبرها مبالغه نشود

هرچند زبانش خوب نمی‌چرخد و باید کمی بیشتر توجه کنی تا بیانش را دریابی اما اگر و تنها اگر دقایقی کوتاه هم‌کلامش شوی درمیابی که با تمام این‌ها دوست داری ساعت‌ها کنار تخت چوبی بلندش بنشینی و … و اصلاً برای همین‌هاست که تمام خانواده‌اش پروانه شمع وجودش هستند و لحظه‌ای هم اجازه نمی‌دهند حواسشان راه را از حاج مصیب کج کند.

نزدیکی‌های عصر بود که صحبت‌هایمان تمام شد و وقت رفتن؛ اما پیرمرد خوش‌اخلاق و مهمان‌نواز ما سر صحبت را باز می‌کرد تا بتواند میزبان عصرانه آن روزمان باشد. مدام عذرخواهی می‌کرد که نمی‌توانست خوب صحبت کند اما ما آن‌قدر محو صحبت‌های شیرین و روی خوش او شدیم که هیچ محدودیتی احساس نکردیم.

از نگرانی‌هایش می پرسم و می گوید: «الحمدالله فرزندانم سروسامان گرفتند، تنها دلواپسی‌ام این است که خدا ما را ببخشد.» برایش آرزوی عاقبت‌به‌خیری کردیم و خواستیم که با شما صحبت کند و او هم می گوید: دانا هم می‌داند و هم سؤال می‌کند اما نادان نه می‌داند و نه سؤال می‌کند. من از شما جوان‌ها نور چشم‌ها، عاجزانه تقاضا می‌کنم بروید دنبال دانایی و کار فرهنگی که هم ثواب دارد و هم ارزشمند است. دنبال نماز و خداشناسی و ارزش‌های دینی باشید. سختی‌ها را تحمل و انقلاب رو حفظ کنید. این انقلاب مفت به دست نیامده است.

مصیب یعنی درستکار و درست گوینده… این اسم چقدر به او می‌آید! / مهر

انتهای پبام/

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.