همسر شهید احمد شهرکی نقل میکند: «همسرم همواره آرزوی شهادت داشت او حتی قبل از اینکه بخواهد لب به غذا بزند از خداوند آرزوی شهادت میکرد.» در ادامه متن کامل این خاطره را میخوانید.
شهید محمدعلی خسروی پس از اخذ دیپلم آرزوی تدریس در مدارس را داشت ولی عشق به وطن او را به جبهههای حق علیه باطل کشاند تا به آیندگان درس شهادت را بیاموزد.
شهید یدالله اسدی در وصیت خود نوشت: «فرزندان خود را به گونهای تربیت کنید که تا فردا زیر بار آمریکا و مزدوران نروند».
مادر شهید قربانعلی ساوری نقل میکند: قربانعلی، یک روز قبل از اعزام به خانه همسایه رفت و مقداری آب نوشید و گفت: یا حسین شهید، حسین جان فردا برای زیارت تو عارم جبههها هستم و اطمینان دارم که دیگر آب روستای بالاجاده را نخواهم خورد.
شهید «عقیل ابراهیمی» در وصیت نامهاش نوشت: «همان طور که تا الان در قبال گفتههای امام امت، احساس مسئولیت کردهاید از این به بعد هم به این مرد خدا وفادار بمانید».
مادر شهید محمدعلی دلیری نقل میکند: پسرم و دوستانش سه روز در محاصره نیروهای عراقی بود از یک طرف نیروهای عراقی و از طرفی دیگر تشنگی امانشان را بریده بود.
مادر شهید عبدالله البرزی نقل میکند: شبی که قرار بود پسرم به جبهه برود از شوق تا صبح بیدار بود و در نمازش از خدا خواسته بود تا شهید شود.
امروزمان را مدیون خون پاک سه ستاره از شهدای بیست و چهارم فروردین گلستان هستیم.
شهید قاسم عسگری در نامهای به خانوادهاش مینویسد: امروز دوباره صحنه کربلا تکرار شده و حسین زمان خمینی بتشکن را فریاد میکشد.
شهید «براتعلی رجبی» در فرازی از وصیتنامهاش مینویسد: «فرزندانتان را چنان تربیت کنید که ادامهدهنده خط سرخ شهادت باشند.»
شهید یدالله اسدی در فرازی از وصیتنامهاش مینویسد: «فرزندان خود را بهگونهای تربیت کنید که تا فردا زیر بار آمریکا و مزدوران نروند.»
«شهید علی گل رئیسی» با وجود اینکه دوران خدمتاش در جبهه به پایان رسیده بود از عشق زمینیاش به خاطر دفاع از میهن دست گشید و در جبهه ماند تا به فیض شهادت نایل گشت.
مادر شهید خواب میبیند روبروی منزل تکدرخت سروی کاشته شده اما با وزش یک باد تند درخت شکسته میشود و بهجای آن چندین درخت رویید.
امروزمان را مدیون خون پاک شش ستاره از شهدای شانزدهم فروردین گلستان به همراه زندگی نامه هستیم.
خواهر شهید نقل می کند: «خوب در خاطرم است لحظه آخر که می خواست از درب خانه خارج شود دوباره برگشت و با نگاه غریبی به تمام خانه نگاه کرد. گویا به او الهام شده بود که دیگر برگشتنی در کار نیست. ما هم تا سر جاده روستا دنبال او رفتیم صورتش را بوسیدم او رفت و شهید شد.»
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.