1393-08-18 05:40
5523
0
5518
شعری از داود خاندوزی در وصف امام زمان؛

نمی دانم چرا این خواب دیدم / گل نرگس را بی‌تاب دیدم

مولای من، انتظار در قلب‌های ما زیباتر از گذشت تازه و جوان مانده ، گویا گذر زمان را حس نمی‌کنند یا در یغما به سر می برند.

به گزارش گلستان ما ، بی تو دگر اندیشه ام چاره ساز نیست، ای صاحب الزمان ای همه هستی، چرا شمع وجود خود را به دنیا نمی‌درخشانی، اه باز بیادت آسمانم ابری ابری ، کرور کرور می‌بارد، ببین این دریاها را که از چشمه انتظار جریان می گیرد، ببین سخاوت دریای غمت را که برساحل گونه‌هایم می‌تازاند.

یا صاحب الزمان در قلمرو تو شاطین طواف هوا وهوس می‌کنند و آتش بلایشان را به دست های دجال باد سپرده‌اند و لحظه به لحظه دل‌ها را تسخیر می‌کنند.
 
هر روز صف بیت گذارانت گرچه زیاد می‌شود ولی با نفس دجالیون وجودشان مسموم می‌شود این‌ها اراده  پولادین منتظرانت را سست نخواهد کرد، گرچه زنجیر از فرهنگ بردست و پای ما می زنند که همرنگ آنان باشیم ولی باز ما فرهنگ انتظار را در قلبانمان جلاء می‌دهیم.
 
مولای من انتظار در قلب‌های ما زیباتر از گذشت تازه و جوان ماند، گویا گذر زمان را حس نمی‌کنند یا در یغما به سر می برند.
 
بازهم در انتظارات سلامم را جواب نخواهی گفت مولای من، یا باسکوتت پاسخ شکیبایی می دهی نمی دانم ولی این را می فهمم تا انتظار هست منتظر خواهم بود تا امید هست ناامیدی معنا ندارد تا عاشقت هستم عشق باقیست.
 
مولای من حتی اگر وجودم را حس‌نکنی ولی عطر من در رایحه راهت باقی می‌ماند وبدان ما منتظران شب های جمعه وقتی به هم می‌رسیم شمارش می کنیم لحظه‌ها را روزها را و وقتی با غروب دل انگیز، جمعه رخت سفر خود را می بندد آرام می گویم ما هنوز هم منتظر دیدار تو هستم.
 
 یا صاحب الزمان
نمی دانم چرا این خواب دیدم                گل نرگس را بی‌تاب دیدم
نمی دانم چرا آن شب جنون داشت        تمام اشک‌هایم رنگ خون داشت
 
نمی دانم چرا آن شب سرشتم              تمام عمر و این سرنوشتم
گرفتم این قلم تا با حزویم                   زنم نقشی دگر بر آبرویم
 
چرا ای شب مرا از یاد بردی                تقلای دلم را خواب بردی
وضو عطر گل یاس تنم شد                  طواف دل مناجات شبم شد
 
خدایا از چه نامش را به اختر                کشاندی تا زمین با پای دیگر
خدایا از چه فریاد سکوتم                    شکسته بادوبان واین سجودم
 
همه لرزه به اندام تنم بود                   امیدو آّه، اشکان شبم بود
من آن تاج بلا را می کشیدم                 چرا از عاشقان رنگی ندیدم
 
غریب آشنا یار شبم شد                     شکست لحظه‌ها داغ غمم شد
چرا ای اشک راهم را توبستی              به قربانگاه غم لشکر توبستی
 
چرا رعشه گرفت موی خموشم              سپده می زند جوش وخروش
خدایا از چه شادی در مصیبت              فرا سوی سماء مانده امیدت
 
خدایا ازچه دریا سخت،گیر است             مرا گمراه مخوان ساحل اسیر است
 
شعر: داود خاندوزی

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.