1393-12-14 15:55
1376
0
11421
دلنوشته ای به یاد رنج های بانو زهرا (س)؛

چادرش خاکی، صورتش نیلی بود

چادرش خاکی ، صورتش نیلی ، پهلویش شکسته بود، نوزادش غرق خون ، تکیه گاهش تنها یک کودک بود، می گویند کوچه های مدینه هم پر از نامرد بود!

به گزارش گلستان ما به نقل از زرین نامه، مدینه پر از هیاهو شده بود، یکی کف می زد، دیگری داد می کشید، کوچه ی شیر خدا را قرقش کرده بودند، نقشه ی شومی داشتند، گویا برای فتح فدک آمده بودند، لحظه به لحظه حلقه ی محاصره برای علی (ع) تنگتر می شد!

تیغ ها بر ولایت می کشیدند، یکی هم از خشم علی، دندان، به دندان می کشید!

فاطمه که شرایط را بر علی دشوار می دید، چادر به قامت کشیده و پشت درب منزل برای دفاع از حریم ولایت ایستاد، گمان می کرد به حرمت دخت نبی، کسی بی اجازه درب منزلش را نمی گشاید!

اما، از لای درب بیرون را که دید، آهی برای مظلومیت علی (ع) کشید، وقتی شنید ، ارباب قنفذ، دستور جمع آوری هیزم می دهد!

درب خانه ی ولایت که آتش گرفت، یکی با لگد، چون داعشی ها، بر درب خانه ی ولی خدا زد، شیطان هم شرمش گرفته بود وقتی زهرا (س) که لای در و دیوار ماند!

علی هرگز ندید، میخ درب با پهلوی زهرایش چه کرد، همین که یاغیان در را گشودند، علی را تنهای تنها میان خانه دیدند، یکی دشنام، یکی بی حرمتی می کرد، ارباب قنفذ هم چشم گرد می کرد!

طناب را بر گردن حق نهادند، علی را با بی ادبی هر سو می کشیدند!

علی را کجا می برید ؟ مگر من مرده باشم!

همین که دیدند، تنها سرباز ولایت یک بانوی جوان است! فهمیدند برای این زن یک غلاف شمشیر کافی ست! با غلاف بر بازوی زهرا می زدند، بی شرف ها می خواستند دست او را از علی مرتضی کوتاه کنند.

زهرا که بر زمین افتاد، علی را با طناب میان کوچه های مدینه به اسارت بردند، مردمان مدینه هم از پشت بام ها تماشا می کردند، جالب که عده ای در مسجد در رکوع و سجده بودند! یکی آن طرف تر قرآن حفظ می کرد، پیرمردی هم گویا تفسیر قرآن می کرد، همسایه ی مسجد هم قرآن کتابت می کرد!

همین که رسیدند به مسجد، دیدند و شنیدند، دوباره سرباز ولایت خودش را به تنهایی به مسجد رسانده ...!

از ترس نفرین زهرا، علی را لحظه ای راحت گذاشتند!

بنظر به خیر گذشت، اما همین که زهرا به کوچه ی تنگی رسید، یکی سد راهش شد، وای زهرا با سیلی نقش زمین شد، حسن چون پروانه ای به گرد مادر ، تاب و توانش به ته رسید ، فقط می گفت، تو را خدا نزن، تو را خدا نزن، بیا این هم فدک! کاری نکنید که بگویم بابایم بیاید ...!

چادر مادر غرق خاک بود، تکیه گاهش گاهی حسن، گاهی دیوار، صورتش گرچه نیلی بود، اما زمزمه اش فقط این بود، خدا کند امشب علی بیاید ...!

یا صاحب زمان پس کی می آیی؟

تا انتقام سیلی مادر بگیریم؟

به قلم محمد سلیمی

انتهاي پيام/

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.