این یعنی فاجعه! ، از معماری سنتی زیارت چیزی باقی نمانده، در دل معدود خانههای قدیمی که حالا ویران و متروک هستند، آپارتمانهای بیقواره روییدهاند و بیشتر قسمتهای روستا و حاشیهاش شبیه محلههای شهر است با مجتمعهای آپارتمانی درهم تنیده و انبوه ویلاها روی دامنه تپهها که چیزی از آن روستای زیبا باقی نگذاشتهاند.
به گزارش گلستان ما ؛ یادداشت پیش رو نوشته هوشنگ گلمکانی نویسنده ، روزنامه نگار ، منتقد گرگانی سینما ایران و همچنین سردبیر مجله فیلم می باشد که در روزنامه توریسم چاپ شد .
هر جای شهر گرگان که میگفتی «تابلو» یا «سر تابلو»، همه میفهمیدند که منظور انتهای شالیکوبی و تابلوی «گرگان پارس» است. «تابلو» ابتدای «جاده ناهارخوران» بود؛ امتداد خیابان شالیکوبی و مرز بین شهر و بیرون شهر. جادهای ییلاقی بود که در آن دو ماشین بهزحمت از کنار هم رد میشدند. از میان گیاهان و درختان و بوتههای تمشک و کنگر و انواع درختها و گیاهان میگذشت و در جایجایش جویبارهایی هم بود.
از سر «تابلو» تا میدان «ناهارخوران» هشت کیلومتر راه بود. حالا هم همین قدر است، اما دیگر جاده نیست؛ بلوار عریض هشت باندهای است که هیچ شباهتی با گذشتهاش ندارد. دیگر یک جاده شوسه بیرون شهری نیست، یک بلوار شهری است. شهر تا سه کیلومتری میدان ناهارخوران پیش رفته و اگر پیشروی را متوقف نمیکردند (که دیر هم متوقف شد) شهر چنان گلوی ناهارخوران را میفشرد که همینی هم که حالا هست، دیگر از آن چیزی باقی نمیماند!
رقیبِ ناهارخوران : خاطرات من از ناهارخوران مربوط به دهه ۱۳۴۰ است که حتی به آخر این دهه هم نرسید، چون سال ۱۳۴۸ از گرگان کوچ کردیم. در همین دهه، جاده ناهارخوران – با همان عرض و کیفیت – آسفالت هم شد، اما حاشیهاش همان طور ییلاقی باقی ماند. سر راه، از «تابلو» تا میدان ناهارخوران، چند روستا و آبادی هم بود که از آن میان قلعهحسن را به یاد میآورم و یک آسیاب متروک را.
آن موقع حتی اسم «النگدره» را نشنیده بودیم؛ جنگلی به موازات جاده ناهارخوران و در غرب آن، که حتماً آن موقع جنگلی وحشی بود و حالا چند سال است به شکل یک پارک جنگلی زیبا درآمده و رقیبی برای ناهارخوران است.
پیاده تا ییلاق : ماشین کم بود و مثل حالا که بین ایستگاهی در یک جای شهر و محلی ییلاقی و تفریحی، معمولاً سرویس رفتوآمد برقرار است، از این خبرها نبود. اغلب وقتها، این راه را پیاده میرفتیم. کرایه تاکسی برای هر نفر در شهر پنج ریال بود و برای رفتن به ناهارخوران با تاکسی قاعدتاً باید چند برابر پرداخت میشد؛ هرچند که تاکسی، مسافر تکی به این مسیر نمیبرد و باید دربست طی میکردیم. با این حال، یادم نمیآید هیچ وقت با تاکسی این مسیر را رفته باشم. اغلب پیاده میرفتیم و در موارد معدودی، با ماشین دوستی در همسایگی یا «ماک» ارتش! خستگی که حالیمان نبود.
هر بار رفتن به ناهارخوران در زندگی بسته و راکد و کوچک ما، یک حادثه بود که با اشتیاق تمام، از پیادهروی یکیدو ساعتهاش هم استقبال میکردیم. یک بار هم دستهجمعی با بچههای کلاسمان در دبیرستان ابنسینا، از طرف مدرسه ما را به ناهارخوران بردند؛ ترکیبی بود از یک پیکنیک و گردش علمی. از سر «تابلو» پیاده راه افتادیم، اما یک جیپ روباز که نمیدانم مال چه کسی بود، بچهها را چند نفر چند نفر به ناهارخوران میبرد و پیاده میکرد و بعد به سراغ بقیه میآمد. برگشتن هم به همین ترتیب.
از دالان بهشت تا پل چوبی : نرسیده به میدان ناهارخوران، سمت راست جایی بود به اسم «دالان بهشت» که هنوز هم هست. دالانی از درخت و منتهی به جایی مصفا که حتماً کسانی آن را به بهشت تشبیه کرده بودند. بعد از این نقطه، میدان ناهارخوران بود و هتل شهرداری در جنوبش با رستوران طبقه همکف آن که هنوز کموبیش همان جوری هست، اما برای ما و بیشتر مردم، قلب ناهارخوران، چمنزار نسبتاً وسیعی بود در آن سوی رودخانهای که در شرق میدان قرار داشت؛ همان جایی که حالا هتل جهانگردی چیزی از آن محوطه باقی نگذاشته است. پل چوبی لرزانی، میدان ناهارخوران را به آن چمنزار وصل میکرد.
هر خانواده و گروهی، پتو یا زیلویی در جایی از آن محوطه پهن میکردند و اغلب، غذایی را که از خانه آورده بودند، هنگام ظهر گرم میکردند و میخوردند. گوشت ارزان بود و برخی با برپا کردن اجاق کوچکی، بساط کباب به راه میانداختند، اما از جوجهکباب خبری نبود. هنوز نشانی از جوجهکشی و مرغ ماشینی نبود و مرغ، یک غذای خیلی خاص و اشرافی گران به حساب میآمد. چای هم بود و کاهو سکنجبین و به جای هرچه که نبود، در آن بساط فقیرانه، اما دل خوش فراوان بود. رفتن به ناهارخوران به معنای خوش گذراندن بود. شاید ما که بچه بودیم، میانهای با غصهها نداشتیم یا نمیدیدیم، اما هر چه از آن بساط به یادم دارم، خوشی و خنده و بازی بود. اینجا و آنجا، بازی دستهجمعی «داورنا» (یا دبرنا، که ما میگفتیم دبلنا) در بعضی بساطها برقرار بود که ناگهان فریاد شادی، برنده را به هوا بلند میکرد.
مصرف و مصرف و اسراف! : آلوده کردن طبیعت و آشغال ریختن مردم را به یاد نمیآورم. کیسهپلاستیکی و بطری نوشابه را هم به یاد نمیآورم. مصرف و مصرف و مصرف و اسراف را به یاد نمیآورم. همه چیز کم یا بهاندازه و عزیز و باارزش بود و آن بساط پیکنیک توی چمنزار ناهارخوران، مثل یک ضیافت خانوادگی بود؛ چون همه مردم همدیگر را میشناختند و آنچه در سفره داشتند، به دیگران، به اهل پتو و زیلوی کناری تعارف میکردند. صدای آواز از رادیوهای ترانزیستوری و گرامافونهای باتریدار هم میآمد.
ناهار خوران رسمیت ندارد ! : چند سال است که هر شش ماه یک بار به گرگان میروم و در هر سفر چند بار گذرم با دوستان همان دوران بچگی به ناهارخوران هم میافتد. اینجا مهمترین تفریحگاه مردم شهر است. هرچند پنج کیلومتر از جاده سابق به شکل متراکمی جزو شهر شده است، اما همان سه کیلومتر باقیمانده تا میدان ناهارخوران، هنوز همان جنگل پوشیده از درختهای سبز براق و پررنگ است. پاییز هم که میشود ضیافتی از طیف رنگهای گرم، چشم را نوازش میکند.
با این حال، با این ناهارخوران غریبهام؛ بدون چمنزار شرق رودخانه که سالهاست به تصرف هتل جهانگردی درآمده، ناهارخوران را به رسمیت نمیشناسم؛ حتی اگر دهها رستوران سنتی و غیرسنتی و اقامتگاه و سوییت و اتاق اجارهای در آن حوالی باشد. آن موقع، هم ما و هم ناهارخوران، احساسی از نفس عمیق داشتیم، اما حالا هر دو دچار تنگینفس هستیم. مردم در بلوار ناهارخوران با ماشینهایشان دور- دور میزنند، راهبندان درست میکنند. جوانها توی میدان ناهارخوران، جیغ لاستیک ماشینهایشان را درمیآورند، کنار ماشینهایشان میایستند و همدیگر را تماشا میکنند... و چه دردسرتان بدهم؛ همین بساطی که در تهران و شهرهای دیگر برپاست، یعنی مصرف و اسراف و تخریب.
زیارتِ بیقواره : این اوضاع به روستای «زیارت» هم کشیده شده که در هفت کیلومتری پشت ناهارخوران است. در آن سالهای موصوف، راه ماشینرو به زیارت نبود و اهل روستا پیاده یا با موتورسیکلت و اسب و الاغ به شهر میآمدند. همکلاسیهایی داشتم که اهل زیارت بودند و پیاده فاصله ۱۵ کیلومتری مدرسه تا خانه را میپیمودند. زیارت به خاطر معماریاش شهرت و اهمیت داشت، اما اهل شهر در ۲۰ سال گذشته چنان هجومی به آنجا بردهاند که چیزی از آن معماری باقی نمانده است. «محمود کلاری» فیلم «ابر و آفتاب» را سال ۱۳۷۵ در زیارت ساخت، اما وضعیت روستای آن فیلم در مقایسه با وضع فعلیاش انگار مربوط به چند قرن پیش است.
از معماری سنتی زیارت چیزی باقی نمانده، در دل معدود خانههای قدیمی که حالا ویران و متروک هستند ، آپارتمانهای بیقواره روییدهاند و بیشتر قسمتهای روستا و حاشیهاش شبیه محلههای شهر است با مجتمعهای آپارتمانی درهم تنیده و انبوه ویلاها روی دامنه تپهها که چیزی از آن روستای زیبا باقی نگذاشتهاند . این یعنی فاجعه!
حالا وقتی به ناهارخوران و زیارت میروم ، گرچه هنوز باقیمانده طبیعت آنجا ، با آن رنگهای دیوانهکنندهاش امیدبخش است ، اما بیشتر غصهام میگیرم و در دل میگویم: چه خوب که تا نابودی کامل آنجا ، دیگر زنده نیستم !
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد