1393-10-29 16:50
3727
2
9112
درد و دلهای علیرضا گودرزی یا همان علیرضا گودار؛

ایرانی ام، اما 38 سال شناسنامه ندارم / اگر من ایرانی هستم به من شناسنامه بدهید تا مثل بقیۀ مردم زندگی کنم

او افغانی نیست. از هیچ کشور دیگری هم نیامده، مردم از کودکی او را با نام علیرضا می شناسند. در لفظ محاوره ای لقبش گودار است. خودش می گوید نمیدانم شهرتم گودار است یا میرشکار. اما چند سالی است به همه می گویم علیرضا گودرزی هستم.

به گزارش گلستان ما ، بنا به شهادت نگارنده و قاطبۀ ساکنان روستای کارکنده، علیرضا نزدیک به 38 سال سن دارد. پدر و مادرش را در دوران نوزادی از دست داد. روزهای آغازین عمرش را با پدر بزرگش سپری کرد و دیری نپایید که در دوران کودکی سایۀ پدربزرگش هم از سر او رخت بر بست.

از آن پس با دایی و بستگانش زندگی کرد و به دلیل فقر شدید، تنها به فکر سیر شدن شکمش بود. به دلیل نداشتن سرپرست، کسی برایش شناسنامه نگرفت و درس و تحصیل هم هیچگاه در مخیله اش جایی برای خود باز نکرد. علیرضا دوران کودکی و نوجوانی اش را با بدبختی و بیچارگی گذراند. پوشیدن لباس های کهنه و مندرس دیگران را ننگ و عار ندانست و برای امرار معاش و گذران روزهای عمرش از انجام هیچ کاری دریغ نکرد.

در دوران جوانی برای کار به تهران رفت و تجربه اندوزی برای اشتغال آبرومندانه را با شاگردی در یک کارگاه خیاطی آغاز کرد. در مدت کوتاهی به یک خیاط ماهر تبدیل شد و کم کم برای خودش مردی شد. خودش می گوید از اینکه برای سیر شدن شکم و خریدن لباس دستم به سوی کسی دراز نمی شد احساس غرور و خودباوری می کردم. او می گوید کم کم رویاهایم داشت به واقعیت تبدیل می شد تا مثل همۀ مردم زندگی آبرومندی داشته باشم.

علیرضا بعد از گفتن این جملات سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. از او پرسیدم: چرا بی رمق شده ای؟ بغض راه گلویش را گرفت و با ناراحتی گفت: کم کم به فکر انجام خدمت سربازی و ازدواج افتادم. اما مشکل بزرگی پیش پایم قرار گرفت که  تمام دنیای مرا یک شبه تاریک کرد. آری معضلی بزرگ به نام " نداشتن شناسنامه "

علیرضا برای گرفتن شناسنامه از تهران به زادگاهش برگشت و با کمک گرفتن از شورای محل، به اداره ثبت احوال بندرگز مراجعه کرد. او میگوید الان چند سال است که کسی پاسخگوی من نیست. به هر دری می زنم پاسخ نمی گیرم. نداشتن شناسنامه باعث شد کارم را از دست بدهم و ازدواج هم برایم تنها به خواب و خیالی تبدیل شده است.

00158

بارها و بارها با تهیۀ استشهادیۀ محلی به ثبت احوال و دادگاه مراجعه کردم اما نتیجه نگرفتم. کسی دلش برای من نمی سوزد. انگار من ایرانی نیستم. روزهای سختی را می گذرانم. دیگر از زندگی خسته شده ام. برای یک لقمه نان دستم به سوی هر کسی دراز می شود. جای خواب ندارم و این چند سال، برکت نام امام حسین (ع) کمک کرد تا در حیاط حسینیه، سرما و گرمای سال را سپری کنم.

نمی دانم تا کی باید این وضعیت را تحمل کنم. من مسلمانم و شیعۀ علی. چرا باید در این مملکت کسی مرا نبیند؟ یک بار که مورد ضرب و شتم افراد ناشناس قرار گرفته بودم، برای دادخواهی و گرفتن حقم به نیروی انتظامی و دادگاه مراجعه کردم اما به دلیل نداشتن شناسنامه، حتی شکایت مرا ثبت نکردند. انگار من اصلاً وجود ندارم.

بد بختی و فقر و نداشتن سرپرست و شناسنامه، بارها مرا با دیوارهای بلند زندان آشنا کرد و اکنون شرایط روحی و روانی درستی ندارم. از مسئولان عاجزانه می خواهم کمکم کنند. من شنیده ام در خارج از ایران، سگ ها و بیشتر حیوانات خانگی شناسنامه دارند. پس چرا من که یک انسان هستم شناسنامه ندارم؟

 اگر من ایرانی هستم به من شناسنامه بدهید تا مثل بقیۀ مردم زندگی کنم . اگر هم نیستم، مرا از این مملکت بیرون کنید.( با نیشخند می گوید: شاید اینجوری خارج را هم ببینم ). آخر تا کی باید سرگردانی را تحمل کنم؟

کمیته امداد و بهزیستی هم برای کمک به من، از من شناسنامه و مدارک احراز هویت می خواهند. توانایی کار دارم اما هیچ شرکتی حاضر نیست به یک آدم بی هویت اعتماد کند. وقتی در سرشماری جمعیت، مرا به عنوان یک انسان به حساب نمی آورند، دلم می گیرد، احساس نیستی و نابودی می کنم. دوست دارم شناسنامه و بگیرم و به از حدود 40 سال خودم را جمعیت ایران اضافه کنم.

این سال ها همدم من شده چوبدستی و کوله پشتی، جایی ندارم آن ها را به زمین بگذارم. تمام زندگی ام را داخل کوله پشتی گذاشتم و با خودم می چرخانم. یک دست لباس و قند و چای و کبریت.

دوست دارم شناسنامه بگیرم تا مثل اکثر مردم شاغل شوم، یارانه بگیرم، بیمه شوم. دوست دارم برای خودم خانۀ کوچکی داشته باشم و مثل تمام مردم زندگی کنم. دوست دارم وقتی صبح می شود و برای کار به بیرون می روم، جایی را داشته باشم تا لباسها و کوله پشتی ام را زمین بگذارم. دیگر از خوابیدن در حیاط حسینیه خسته شدم. دیگر نمی خواهم در سرمای زمستان شب تا صبح بیدار باشم................ دلم برای راحت خوابیدن تنگ شده.

علیرضا نتوانست به حرفهایش ادامه دهد. گریه امانش را بریده بود و حتی حاضر نشد بنشیند تا آرام شود. کوله پشتی اش و چوبدستی اش را برداشت و رفت.

افرادی نظیر علیرضا در جامعۀ ما زیاد نیستند، اگر هم باشند احتمالاً مهاجران غیر قانونی هستند که هیچ نسبت و پیشینه ای در کشور ما ندارند. اما همه می دانیم " او یک ایرانی است " و  کمترین حقی که یک تبعه، فارغ از هر رنگ و نژادی، در کشور خود دارد، بهره مندی از مدارک احراز هویت است.

ما نیز از استاندار، امام جمعه بندرگز، فرماندار و دیگر مسئولین می خواهیم صدای او را بشنوند.

انتهای پیام/

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

الهام

امیدوارم مسئولان این خبر را تا آخرش بخوانند که اگر بخوانند و عمل نکنند باید به ... بودن و مسلمانی شان شک کنیم.ضمنا از خبرنگار مربوطه به خاطر انتشار خبرهایی که فریادی بی صدا است تشکر می کنم.

0
0
پاسخ
1393-10-30 04:58
مارِسا

ان شاا... مسئولان همت کنند تا مشکلش حل شود.

0
0
پاسخ
1393-10-30 11:47

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.