حرف آخرم را زدم و تلفن را قطع کردم گفتم:« اگه سه تا بچههامم شهید بشن هیچ برام خیالی نیست. مگه این همه امام ما شهید نشدن؟ بچه های من ازاونا که بالاترنیستن.!»
به گزارش گلستان ما؛ همیشه خدا نقی جبهه بود، اسماعیل برادرکوچکترش هم چند وقتی میشدکه جبهه رفته بود. این بارآخری شهباز را هم با خود شان برده بودند. مدتی بود که از هیچکدامشان خبری نداشتیم، دورا دور میشنیدیم که یک عملیاتی شده (کربلای چهار) وخیلی از بچههای ما هم شهید شدند. پچ پچ مردم را توی کوچه و محل میشنیدم، یک بار با گوشهای خودم شنیدم یکی دوتا از خانمهای محل با همدیگرحرف میزدندکه :«میگن هر سه پسر صلبی شهید شدند؛ هم نقی، هم اسماعیل، هم شهباز.»
همه فکر و ذکرم روی بچههام بودحاج حسن پدر بچهها هم آرام و قرار نداشت. یک روز دیدم حاج حسن به حیاط آمد. یک کله قندکه از شرکت تعاونی خریده بود را توی حیاط داد دستم و گفت:« بیا این قند روبگیر من میخوام برم گرگان».
بهتر از هرکسی میدانستم حتما خبری چیزی شده باز با اینحال پرسیدم:«گرگان چه خبره؟»
حاج حسن با حالت بغض وگریه گفت:« مگه نشنیدی همه میگن بچهها شهید شدند، برم ببینم چه خبره؟»
این حرف را که از دهانش شنیدم بند دلم انگارپاره شدو یک آن همه دنیا جلوی چشمم تیره و تارشد، اما به روی خودم نیاوردم. دست روی شانههای لرزان حاج حسن گذاشتم وگفتم:« بی تاب نباش مرد، مگه بچههای تو از امام حسین وبچههاش بالاترند؟ شهید شدن که شدن. شهادت که گریه نداره»
حاج حسن رفت گرگان و من ماندم توی سرطاق. آرام و قرار نداشتم. بیخبری بچهها بد جوری آزارم میداد.انگار چیزی به درونم زخم میزد. دلم را گرم کارهای خانه کردم. دور و بر و اطراف را جمع و جور کردم وبعدهم یک تشت بزرگ خمیر بازکردم و گذاشتم ور بیاید تا توی همان تنور حیاط نان بپزم. دلم هنوز شورمیزد. ظهر شد و خبری از حاج حسن نشد. طاقت نیاوردم و به خانه نقی تلفن کردم اما هیچکس جواب نداد. دیگر صبرم تمام شده بود به خانه برادر زادهام تلفن کردم بپرسم چه خبر است، چون توی مخابرات کارمیکرد واز اخبار واتفاقات جبهه با خبر بود. اما برعکس اوهم خودش خانه نبود، خانمش تلفن را جواب داد. سلام دادم و بیمقدمه ازش پرسیدم:«عمه جان تو میدونی کدوم یکی از پسرام شهید شدن؟»
اواز این حرفم جا خورد و با لحن آرامی گفت :« این حرفا چیه عمه جان، سه تا پسرات زندهان، هم آقا نقی، هم آقا اسماعیل و هم آقا شهباز. آقا شهباز داره میاد»
بعد مکثی کرد و با یک لحن دیگری گفت:« ان شاالله آقا اسماعیل و آقا نقی هم میان »
هیچکدام از حرفهایش را باور نکردم. اوهمچنان داشت دلداریام میداد که رفتم توی حرفهایش گفتم:« عروس جان هر چی هست به من بگو. من هیچ ناراحت نمیشم. میدونم خدا اونا روبه من داده خودشام ازم میگیره. از اینکه بچههام شهید بشن اصلا ناراحت نیستم. چون میدونم یکی یا دو تا شون حتما شهید شدند فقط میخوام دلم آروم شه وازبیخبری دربیام.»
آن بنده خدا من را دلداری میداد و همش میگفت:« نه عمه جان اینطور که شما فکر میکنین نیست، اونا همه شون سالمن»
میدانستم او هم خبر داشت و چیزی نمیگفت.
حرف آخرم را زدم و تلفن را قطع کردم گفتم:« اگه سه تا بچههامم شهید بشن هیچ برام خیالی نیست. مگه این همه امام ما شهید نشدن؟ بچه های من ازاونا که بالاترنیستن.!»
گوشی تلفن را که گذاشتم دیگر هیچکدام ازکارهایم دست خودم نبود. مدام روی سکوی جلوی ایوان راه میرفتم و باخودم نجوا میکردم. چیزی توی وجودم بود که آرام نمیگرفت. مطمئن بودم حتما یکی یا دو تا از پسرها شهید شدند. روی شهباز کمی شک داشتم. چون همیشه نقی و اسماعیل هوای او رابیشتر از خودشان داشتند اما هربار از حرفهای نقی و اسماعیل میخواندم که فقط به امید شهادت میروند.
دیگر طاقت نداشتم. افکارم به هم ریخته بود. ازهمان روی سکوی جلو ایوان، روبه روی خانه بلقیس خواهر خانم اسماعیل ایستادم و بیاختیار با فریاد صدا زدم :«بلقیس، بلقیس.! تِه قشنگه زو ما شهید بَویه، تِه قشنگه زوما شهید بَویه»
داد زدم و چند بار این جمله راباهمان لهجه محلی تکرار کردم. یکدفعه دیدم همه همسایهها آمدهاند توی خانه ما. حالم دست خودم نبود. اصلا یادم از خمیر نبود. خمیراز بس ورآمده بوداز روی تشت سرازیر شده بود. همسایهها انگار همه چیزرا میدانستند هول شده بودند یکی یکی من را دلداری میدادند. همسایه دیوار به دیوارمان مش رقیه میگفت« دِدِ جان مِن تِه نون درِپَخمه» من نونت رو میپزم.
زن برادر زادهام عباس هم اصرار داشت ومیگفت:« عمه بلند شو برو گرگان خونه آقا نقی »
پایم را توی یک کفش کردم و گفتم:« نه من نمیرم»
همسایهها جمع شدند، یکی آتش تنور را روشن کردو یکی هم خمیر را ورز داد و نانها را آماده کردند. شب همه اقوام توی خانه ما جمع شدند. من همان نون گرمی که همسایهها پخته بودند را با چایی برایشان گذاشتم. توی نگاهشان چیزهایی میخواندم اما آنها لام تا کام حرفی نمیزدند. دیگر آرام و قرار نداشتم. شبانه با پای پیاده بیخبر و بدون چادر از خانه زدم بیرون. رفتم گرگان خانه نقی. توی خانه خیلی شلوغ بودو همه آنجا جمع بودند. زن وبچههای اسماعیل هم آنجا بودند. یکی از برادرزادههایم آن موقع طبقه بالای خانه نقی مینشست آن شب آن زن شوهر مدام میآمدند و میرفتند، چشمهایشان کاسه خون شده بود، صورتشان را از من تاب میدادند هر چی میپرسیدم:« شما چرا چشمهاتان قرمزه ؟»
جوابی نمیدادند. خودشان را از من پنهان میکردند.
آن شب یک لحظه هم چشمهایم روی هم نرفت، صبح زود راه افتادم وآمدم سرطاق. وقتی رسیدم نزدیک کوچه، برادرم زکریا را دیدم که ازدور میآمد ویک دستمال پارچهای که همیشه توی جیبشاش داشت را توی دستش تاب میداد و گریه کنان به سمت خانه ما میآمد تا چشمش به من افتاد بلندتر گریه کرد وگفت: «خواهر دیدی همه بچههات شهید شدند، خواهر دیدی ..»
نگذاشتم جملهاش را کامل کند پریدم توی حرفش وگفتم:« «خب شدند که شدند. بچه تو هم شهید شد. فدای سر امام. خدا خودش داد خودش هم گرفت.»
برادرم بلند بلند گریه میکرد، اما یک قطره اشک هم از چشم من سرازیر نشد. نه جیغی کشیدم و نه فریاد و نه آه و نالهای. روز سوم چشمهایم ورم کرد و قرمز شد. دیگر جایی را نمیدیدم. انگار چشمهام کاملا داشت بسته میشد. من را به دکتر آشنایمان توی گرگان بردند. دکترچشمهایم را معاینه کرد وگفت:« مادر جان چرا اینقدرگریه وزاری کردی و به سرت کوبیدی؟»
گفتم: «من نه گریه کردم و نه به سرم کوبیدم. اصلاً برای چی خودم رو بزنم. بچههام رو خدا داده خودش هم گرفته ناراحتی نداره»
دکتر ساکت شد و حرفی نزد فقط گفت:« توی چشمت پر خون شده»
نمیدانم خدا چه نیرویی به من داده بود که تحمل کردن این غم برایم خیلی زیاد بود. هرکس برای تعزیت به خانه میآمد خودم پذیرایی میکردم، عزت و احترامشان میکردم. کوچکترین ناراحتی که توی دلم میآمد فورا یاد مصیبت سیدالشهدا و صبر حضرت زینب میافتادم و آرام میشدم.
یازده سال بعد وقتی پلاک و یک مشت استخوان نقی را آوردند. رفتم سپاه گرگان. چند تابوت خالی آنجا بود. از روی عکس به سمت تابوتش رفتم. فقط به عکسش نگاه کردم و با او درد دل کردم. آنزوزهم اصلا گریه نکردم. فقط با نقی درد دل کردم وعجیب آرام شدم.
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد